۱۹ مرداد ۱۳۸۸

برای تو که می شناسمت

که می توانی با دست هایت شکل های منشوری بسازی که من با آن لگوها برایت مرد زندگی بسازم. به تو که سفر هامان از هم به هم و از خود به خود ، با هم و بی خودمان کرده. برای تو که با ترانه هایت لب به لب می دوزی و فردا به فردا. به تو که بی قراری های شبم را به سحر می دوزی

۱۴ مرداد ۱۳۸۸

یک بار، امروز صبح، آخرای صبحانه، در طرح واره ای که دود سیگار برایم هدیه آورد، دیدمت
زنگ زدم. پیغام گیر خانه ات گفت امروز صبح تمام قلم هایت را شکسته ای و رفته ای سفر. گفتم بیایم این جا، شاید خبری، اثری، پیغامی... و نبودی، مرد سی و سه ساله. نبودی

۴ مرداد ۱۳۸۸

برای امیر جوادی فر




که غزل گریه ها را برای همیشه در خاطره های مان حک کرد و رفت!



بحث های بی پایان من و تو...
من می گفتم ایرج جنتی عطایی، تو می گفتی شهیار قنبری!
من می گفتم سینما، تو می گفتی ادبیات!
من می گفتم ... تو می گفتی ...
خب! حالا که چی؟ من بگویم زندگی و تو با لبخند همیشه ات مرگ را نشانم بدهی؟!
من بیایم کویر پی دلتنگی هایم و تو، به ناگهان سر از پزشکی قانونی تهران در بیاوری؟!
من که می شناسمت، تو نه سیاسی بودی و نه دوست داشتی که باشی.

همیشه سوال داشتی و من به عنوان مدیر داخلی آن روزهای موسسه کارنامه و تو به عنوان هنرجوی بازیگری، دیالوگ های مان تمامی نداشت.

زنگ می زدی و ترانه های جدیدت را می خواندی. و من می گفتم قنبری زده شده ای و تو دادت در نمی آمد، چرا که خودت هم این را پذیرفته بودی و آگاهانه، ترانه هایت را که سرشار از عشق به آدمیان بود می ساختی.

می رفتیم استادیوم، به عشق سوسیس های کثیف و تخمه های شور. من، تو، مهدی و یاشار و هومن. که می دانم فردا، وقتی تو را به خاک هدیه می دهند، سخت ترین روز زندگی شان را تجربه می کنند.

یادت هست فیفا منیجر را به من هدیه دادی و آلوده شدم. تو مربی جاه طلب و احساساتی آرسنال ( با این که بارسلونی بودی، به خاطر من لیگ برتر را پذیرفتی ) یاشار مربی بی تفاوت و خون سرد لیورپول و من مربی ناشی تیم رویاهایم، منچستر یونایتد. یادت هست وقتی مدیر منچستر به خاطر ول خرجی ها و نتایج ضعیف تیم، من را اخراج کرد، تو و یاشار چقدر خندیدید؟!

یا آن سفر سه نفره مان به خانه دریا ... من. تو، یاشار و شعر خوانی ها... تا صبح!

یا آن سفری که من و صابر از ماسوله آمدیم ( صابر تا خرخره علیرضای درباره الی شده بود ) و آن چهار روز جاودانه ی ابتدای خرداد در دهکده ساحلی! با هومن و شیما و لبخند.

یا آن سفر سرشار از خاطره به خانه دریا، من، تو، یاشار، صابر، مهدی.
ماجراهای گروتسک سمند سیاه و آقا سگه!

یا روزی که برق های اضطراری آتی ساز قطع بود و لبخند آمد و تو دل سپردی.

امیر! بگو که این هم یکی از آن شوخی های احمقانه است با مامان اختر، که خدا می داند تو را در این دنیا از جانش دوست تر می دارد و نمی دانم فردا در بهشت زهرا وقتی تو را می بیند...

امیر! زمستان های طبقه ۲۶ را یادت که نرفته؟ برف نوردی های تو... از مینای خیالی نوشتن هایت... خنده های تو امان و کلماتی که مثل سیل از زبانت جاری می شد و کم تر می توانستم جلوی خنده ام را بگیرم!

امیر! فیل کلاب و جریمه های خشن و تحلیل فیلم ها و تاتر ها و نوشتن ها را یادت هست؟
.
.
.
سرم انگار به اندازه ی دماوند شده. چیزی در دلم مرده، که شاید امید باشد و آرزو. به یاد روزی افتاده ام که در تراس ایستاده بودیم و تو خواندی:

هرگز از مرگ نهراسیدم، اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود. هراس من باری، مردن در سرزمینی است که مزد گورکن، از آزادی آدمی افزون باشد...

۲۷ تیر ۱۳۸۸

مسابقه ی جایزه دار

گزینه یکم: با هر دروغی که می گویی بخشی از من را در خودت می میرانی

گزینه دوم: با هر دروغی که می گویی بخشی از خودت را در من می میرانی

گزینه سوم: تو راست می گویی، من دروغ می شنوم

گزینه چهارم: تو راست می گویی، من زیادی حساس شدم

۲۵ تیر ۱۳۸۸

تویی که سرزمین ات این جا نیست

همین هفته ی پیش در فیلم کوتاهی بازی می کردم. کارگردان و تمامی عوامل فنی فیلم که ( تویی که سرزمینت این جا نیست ) نام داشت، همه افغانی بودند. بچه هایی با سواد، درس خوانده و به شدت بی ادعا و سرشار از انرژی. وقتی از کشورشان می گفتند برق خاصی در چشم های بادامی شان می دوید و هر کدام از سفر قریب الوقوع شان به افغانستان می گفتند. از رویای شان برای ساختن سرزمین سوخته ای که می رود تا رنگ امید و آبادانی را به خود ببیند.


شباهت زیادی بین خودم و آن ها دیدم. آن ها در ایران غریب هستند. خیل جوانان کتک خورده و مغموم ایرانی هم این چنین اند. آن ها می خواهند کشورشان را بسازند و ما هم می خواستیم! اما سیاهه ی شباهت ها همین جا به پایان می رسد.

آنان می روند به سرزمینی که شیطان بزرگ برای رهایی اش از چنگ طالبان در آن جا به جنگ مشغول است. آن ها کوچ می کنند به سرزمینشان. ما کوچ می کنیم از سرزمینمان. آن ها می روند که فرداهای روشن کشورشان را بسازند و ما مانده ایم با بهت و حیرت این روزهای مان چه کنیم.
آن ها با جبهه ی طالبان در خط مقدمی که جغرافیا اش تعریف شده به جنگ ایستاده اند. ما با طالبان ایسم وطنی که ، جغرافیای حضورش گاه که خلوت های دوستانه ی مان می رسد.
حالا و با مرور این روزها خیالی شده ام که شاید این منم که سرزمین ام این جا نیست.

۱۹ تیر ۱۳۸۸

به مناسبت بازگشت قریب الوقوع گشت های ارشاد به خیابان های شهرمان.

از یک ترانه ی قدیمی شروع شد؟ نه! شاید از زنگ موبایل دوستی بود. موسیقی تیتراژ آغازین انیمیشنی قدیمی، که تو را می برد به سال هایی که برف و بمب، با هم می بارید. ملودی مرگ، آژیر قرمز بود و سیاهه ی ممنوعه ها بلند بالا.
زیر برف بهمن ماه، ساعت 7:30 بامداد. همه مان را در حیاط مدرسه ی احمد معینی به خط کرده بودند و آقای رزمنده ای که می گفت از جبهه آمده، با قیچی بزرگی در دستانش و نگاهی کنج کاو، شلوارها و کاپشن های مان را می کاوید تا مبادا مارک خارجی یا نشان پرچم کشوری بیگانه به ما وصله شده باشد.
شلوار را تازه از پدر هدیه گرفته بودم. برای معالجه ی سیاتیک به سوئد رفته بود و سوغات سفر را با شوقی مضاعف به پای کشیده بودم. وقتی آقای رزمنده جیب عقب شلوار را با قیچی بزرگش برید و در سطل انداخت، و گفت: " حالا به تر شد! "
بغضم شکست. به خنده های بچه های محل فکر می کردم، وقتی شلوار پاره ام را ریسه می رفتند.
بعد از ظهر همان روز انصراف خودم را از گروه سرود مدرسه اعلام کردم. معنی فارسی قرآن را هم دیگر سر صف نخواندم. دلخور بودم، و درست نمی دانستم از چه کسی!
حالا دو دهه از آن روز ها می گذرد. رزمنده ها پیر شده اند و شلوار هایی با جیب های پاره تمام ساق ها را درنوردیده. همه چیز از یک ترانه ی قدیمی شروع شد!

۱۸ تیر ۱۳۸۸


کسی با من بگوید از پایان این کابوس... از کوچه هایی که خاطره ی حضور گلوله را بر تن به یاد نمی آورند. از سبزینگی که به زردی نمی نشیند. از زندگی. از ابتدای کلام که با آخرین دروغ لب باز می کند. چه سکوت وهم انگیزی تمام کوچه ها و شهرم را فرو بلعیده.. کسی می داند ما را چه شده است؟