۱۹ تیر ۱۳۸۸

به مناسبت بازگشت قریب الوقوع گشت های ارشاد به خیابان های شهرمان.

از یک ترانه ی قدیمی شروع شد؟ نه! شاید از زنگ موبایل دوستی بود. موسیقی تیتراژ آغازین انیمیشنی قدیمی، که تو را می برد به سال هایی که برف و بمب، با هم می بارید. ملودی مرگ، آژیر قرمز بود و سیاهه ی ممنوعه ها بلند بالا.
زیر برف بهمن ماه، ساعت 7:30 بامداد. همه مان را در حیاط مدرسه ی احمد معینی به خط کرده بودند و آقای رزمنده ای که می گفت از جبهه آمده، با قیچی بزرگی در دستانش و نگاهی کنج کاو، شلوارها و کاپشن های مان را می کاوید تا مبادا مارک خارجی یا نشان پرچم کشوری بیگانه به ما وصله شده باشد.
شلوار را تازه از پدر هدیه گرفته بودم. برای معالجه ی سیاتیک به سوئد رفته بود و سوغات سفر را با شوقی مضاعف به پای کشیده بودم. وقتی آقای رزمنده جیب عقب شلوار را با قیچی بزرگش برید و در سطل انداخت، و گفت: " حالا به تر شد! "
بغضم شکست. به خنده های بچه های محل فکر می کردم، وقتی شلوار پاره ام را ریسه می رفتند.
بعد از ظهر همان روز انصراف خودم را از گروه سرود مدرسه اعلام کردم. معنی فارسی قرآن را هم دیگر سر صف نخواندم. دلخور بودم، و درست نمی دانستم از چه کسی!
حالا دو دهه از آن روز ها می گذرد. رزمنده ها پیر شده اند و شلوار هایی با جیب های پاره تمام ساق ها را درنوردیده. همه چیز از یک ترانه ی قدیمی شروع شد!

۳ نظر:

آرش ، قهوه و سیگار گفت...

از آغازین روز شناختنت تا هنوز ، شیفته ی نگارش شگفت آور تو هستم ...
اول : خوشحالم که باز آمدی
دوم : متعجب نشدم که " ترسا" نیستی
سوم و برای نوشته ات : من هم آن روزهای سیاه را یاد دارم ، روزهایی که به سان ِ خط ِ البرز بر پیکره ای فلاتی که در آن زاده شدم ، بر خاطره ام حک شده و پاک شدنی نیست و چه مخوف است لمس گاه و بی گاه ِ این حکیده !

ناشناس گفت...

اما من از راه نزديكتري آمدم
فاصله ي قلب ها با هم تنها يك نفس است دوست من
حالا بيا...از ميان بُر...!

نسل چهارمی گفت...

یعنی باور کنم شما باز هم در این دنیای مجازی قلم زده اید؟!

برای من ِ نسل چهارمی صدای گلوله ای که در کوچه ها طنین انداخته و حضور رزمنده هایی که شهر را زیر پوتین هایشان آلوده اند تازگی دازد اما... براستی امیدوارم وقتی دو دهه از این روزها می گذرد دیگر شاهد حضورشان نباشیم.