همین هفته ی پیش در فیلم کوتاهی بازی می کردم. کارگردان و تمامی عوامل فنی فیلم که ( تویی که سرزمینت این جا نیست ) نام داشت، همه افغانی بودند. بچه هایی با سواد، درس خوانده و به شدت بی ادعا و سرشار از انرژی. وقتی از کشورشان می گفتند برق خاصی در چشم های بادامی شان می دوید و هر کدام از سفر قریب الوقوع شان به افغانستان می گفتند. از رویای شان برای ساختن سرزمین سوخته ای که می رود تا رنگ امید و آبادانی را به خود ببیند.
شباهت زیادی بین خودم و آن ها دیدم. آن ها در ایران غریب هستند. خیل جوانان کتک خورده و مغموم ایرانی هم این چنین اند. آن ها می خواهند کشورشان را بسازند و ما هم می خواستیم! اما سیاهه ی شباهت ها همین جا به پایان می رسد.
آنان می روند به سرزمینی که شیطان بزرگ برای رهایی اش از چنگ طالبان در آن جا به جنگ مشغول است. آن ها کوچ می کنند به سرزمینشان. ما کوچ می کنیم از سرزمینمان. آن ها می روند که فرداهای روشن کشورشان را بسازند و ما مانده ایم با بهت و حیرت این روزهای مان چه کنیم.
آن ها با جبهه ی طالبان در خط مقدمی که جغرافیا اش تعریف شده به جنگ ایستاده اند. ما با طالبان ایسم وطنی که ، جغرافیای حضورش گاه که خلوت های دوستانه ی مان می رسد.
حالا و با مرور این روزها خیالی شده ام که شاید این منم که سرزمین ام این جا نیست.
۲۵ تیر ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
هست... تمام درد همین است. آدمیزاد "یک" خانه دارد. تنها چیزی که از روز اول حق اوست و حق او می ماند. کسی آدمیزاد را در خانه اش نمی زند، نمی کشد. درد همین است. که این جا سرزمین من است.
از اینجا برو. این سرزمین نفرینشدهس. وقتی که هر روز اینجایی، فک میکنی تو مرکز جهان وایستادی و هیچچی هیچوقت عوض نمیشه. دیگه برنگرد، به ما فک نکن، سرتو برنگردون، نامه ننویس، همهی ما رو فراموش کن.
آلفردو-سینما پارادیزو
ما نخستین مردمانی نیستیم که با داشتن بهترین نیت ها به بدترین روزگار افتاده ایم... شاه لیر/پرده ی پنجم/صحنه ی سوم
ارسال یک نظر