۱۵ آذر ۱۳۸۷

چار سوی کوچ

یکم: رسیدن قطاری به ایست گاهی در نا کجایی مه گرفته.

می چرخد، بی آن که بداند این حجم انبوه، تا اندازه بدیع و شگرف و دوست داشتنی است. به شکل ویرگول خیره مانده ام که گردش زمین می تواند، حرف ربط تکرار شونده ای از آن بسازد که صورت های دور را به اشاراتی صریح، به هم می خواند. به طرح گنگ و نامفهوم اشکال، که حالا در نور کم رنگ صبح گاهی جان می گیرند و از سایه ی غلیظ شب به در می آیند.

دوم: تک گویی مردی بی مخاطب به ساعت دو بامداد

ساعتا می گذره. تو شک می کنی. من مدام می نویسم. می خندی! می نویسم. می خندی؟! می ری پشت مه می ایستی که من سر نخ های رنگی کاموایی رو بگیرم و ندونم ته کدومش تو ایستادی. بنفش؟ نیلی؟ آبی؟ سبز؟ زرد؟ نارنجی؟ قرمز؟ کدوم؟ می گی بخونم. می خونم، این آخریشه. گوش کن...

سوم: واپسین نوشته ی مرد سی و دو ساله

به پرهیب نادیده ی زنی می ماند، پشت شیشه ای بخار گرفته. با طرح واره ای از اندامی ریز و صورتی زیبا. کلمات صف بسته اند پشت روزنه ی حقیر نشسته بر نوک خودکارم. دانه دانه سزارین شان می کنم. ویرگول ها واو می شوند و واو ها ویرگول. این ویرگول بزرگ که میان ماست. سوت می کشد قطاری در دور دست. دو مسافر نه چمدان بسته اند و نه بلیط ها را از سر کتاب خانه برداشته اند. سوزن بان، می شنود که مامور کنترل بلیط می گوید: دو تا مسافر نیامده اند. دو نفر اول لیست انتظار رو بفرست بیان بالا. سوزن بان در دل آه می کشد. ( باز هم جدایی دیگری را بر چوب خط ریل به سر تیز چاقویش زخم می زند. و راه بر قطار بی تاب می گشاید.

چهارم: اعترافات حقیقی

دل واپس کشف سرزمین های پر کشت زار آغوشت نباش. من به سودای تاراج معدن های طلای اندامت به تو کوچ نمی کنم. من هوای سفر دارم. و کوچ. به تو. سرزمینم باش.

۱۳ آذر ۱۳۸۷

می روم در تراس. فاصله را می سنجم. چیزی حدود هشتاد و هفت متر. تلفن در دست راست و قلم و کاغذ در دست چپ. چراغ اتاق کار محمود خان دولت آبادی که پانزده متری پایین تر و سی متری رو به رو تر است خاموش می شود. بی هیچ دلیل عقلانی ساعت دو بامداد را منتظرم. کاغذ ها را می گذارم روی لبه ی حالا خیس شده از باران تراس. ( کسی می آهد در من ) . باد هم نمی وزد که دل خوش شوم به ابتدای هامون. غزل گریه های تا سپیده را برای بار سیصد و شصت چهارم به گوش می کشم. این تولد دوباره ی ترساست. در نیمه شب خیس تهران. چیزی به ساعت دو نیمه شب نمانده. فاصله را تا زمین در ذهنم می سنجم. حدود هشتاد و هفت متر. چراغ استاد سو سو می زند. پیر مرد هم بی خواب شده