۱۹ مرداد ۱۳۸۸

برای تو که می شناسمت

که می توانی با دست هایت شکل های منشوری بسازی که من با آن لگوها برایت مرد زندگی بسازم. به تو که سفر هامان از هم به هم و از خود به خود ، با هم و بی خودمان کرده. برای تو که با ترانه هایت لب به لب می دوزی و فردا به فردا. به تو که بی قراری های شبم را به سحر می دوزی

۱۴ مرداد ۱۳۸۸

یک بار، امروز صبح، آخرای صبحانه، در طرح واره ای که دود سیگار برایم هدیه آورد، دیدمت
زنگ زدم. پیغام گیر خانه ات گفت امروز صبح تمام قلم هایت را شکسته ای و رفته ای سفر. گفتم بیایم این جا، شاید خبری، اثری، پیغامی... و نبودی، مرد سی و سه ساله. نبودی