
که غزل گریه ها را برای همیشه در خاطره های مان حک کرد و رفت!
بحث های بی پایان من و تو...
من می گفتم ایرج جنتی عطایی، تو می گفتی شهیار قنبری!
من می گفتم سینما، تو می گفتی ادبیات!
من می گفتم ... تو می گفتی ...
خب! حالا که چی؟ من بگویم زندگی و تو با لبخند همیشه ات مرگ را نشانم بدهی؟!
من بیایم کویر پی دلتنگی هایم و تو، به ناگهان سر از پزشکی قانونی تهران در بیاوری؟!
من که می شناسمت، تو نه سیاسی بودی و نه دوست داشتی که باشی.
همیشه سوال داشتی و من به عنوان مدیر داخلی آن روزهای موسسه کارنامه و تو به عنوان هنرجوی بازیگری، دیالوگ های مان تمامی نداشت.
زنگ می زدی و ترانه های جدیدت را می خواندی. و من می گفتم قنبری زده شده ای و تو دادت در نمی آمد، چرا که خودت هم این را پذیرفته بودی و آگاهانه، ترانه هایت را که سرشار از عشق به آدمیان بود می ساختی.
می رفتیم استادیوم، به عشق سوسیس های کثیف و تخمه های شور. من، تو، مهدی و یاشار و هومن. که می دانم فردا، وقتی تو را به خاک هدیه می دهند، سخت ترین روز زندگی شان را تجربه می کنند.
یادت هست فیفا منیجر را به من هدیه دادی و آلوده شدم. تو مربی جاه طلب و احساساتی آرسنال ( با این که بارسلونی بودی، به خاطر من لیگ برتر را پذیرفتی ) یاشار مربی بی تفاوت و خون سرد لیورپول و من مربی ناشی تیم رویاهایم، منچستر یونایتد. یادت هست وقتی مدیر منچستر به خاطر ول خرجی ها و نتایج ضعیف تیم، من را اخراج کرد، تو و یاشار چقدر خندیدید؟!
یا آن سفر سه نفره مان به خانه دریا ... من. تو، یاشار و شعر خوانی ها... تا صبح!
یا آن سفری که من و صابر از ماسوله آمدیم ( صابر تا خرخره علیرضای درباره الی شده بود ) و آن چهار روز جاودانه ی ابتدای خرداد در دهکده ساحلی! با هومن و شیما و لبخند.
یا آن سفر سرشار از خاطره به خانه دریا، من، تو، یاشار، صابر، مهدی.
ماجراهای گروتسک سمند سیاه و آقا سگه!
یا روزی که برق های اضطراری آتی ساز قطع بود و لبخند آمد و تو دل سپردی.
امیر! بگو که این هم یکی از آن شوخی های احمقانه است با مامان اختر، که خدا می داند تو را در این دنیا از جانش دوست تر می دارد و نمی دانم فردا در بهشت زهرا وقتی تو را می بیند...
امیر! زمستان های طبقه ۲۶ را یادت که نرفته؟ برف نوردی های تو... از مینای خیالی نوشتن هایت... خنده های تو امان و کلماتی که مثل سیل از زبانت جاری می شد و کم تر می توانستم جلوی خنده ام را بگیرم!
امیر! فیل کلاب و جریمه های خشن و تحلیل فیلم ها و تاتر ها و نوشتن ها را یادت هست؟
.
.
.
سرم انگار به اندازه ی دماوند شده. چیزی در دلم مرده، که شاید امید باشد و آرزو. به یاد روزی افتاده ام که در تراس ایستاده بودیم و تو خواندی:
هرگز از مرگ نهراسیدم، اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود. هراس من باری، مردن در سرزمینی است که مزد گورکن، از آزادی آدمی افزون باشد...