يادداشتي براي هنرمند، علي اصغر شهري ....
باد مي وزد و ورقها را از روي ميز بلند مي كند. سوزن گرامافون با همان خش خش نوستالژيك به روي صفحهي سياه ميخرامد. صداي مرد، پرميكند اتاق را از نوجوانيهاي دور و سرشار مي شوم از خاطرههايي كه انگار يكي يكي از ذهن نسيان زدهام ميگريزند.
درست مثل عكسهاي مانده در قابهاي قديمي كه زمان، رنگ پريدهشان مي كند.
- سوار بر اوراق ميروم به تابستان 1366 علي اصغر شهري فيلمهاي 8 ميليمتري بخش مسابقه را به خانهي مان ميآورد. (خانه اي درخيابان خيام، رو به روي مسجد مكي) داوران در اتاق پذيرايي مان جمعشدهاند و روزنههاي پنجرهها را پوشاندهاند كه نور به داخل نخزد.
- محمد تهامي نژاد (محقق و پژوهشگرسينما) داوود الله وردي نيك ( پژوهشگر و استاد دانشگاه). حميد ريس باف( فيلمبردار و مدرس تصوير برداري) سلمان فارسي صالحزهي( سناريست و نويسنده) و من يازده ساله كه برايشان چاي و ميوه ميبرم، و مات و مبهوت رنگها و نورهايي ميشوم كه بر ديوار خانه نقش ميبندند.
- پاي مبل، بر زمين مينشينم و با دهانيباز، همچون جوجه عقابي گشنه، كلماتشان راكه معناي درست شان را هم نمي دانم ميبلعم: دكوپاژ، تيتراژ، خط فرضي، كمپوز و سيون، ترا و لينگ، دالي، ديزالو، فيد...
- فيداوست!
پروژكتور 8 ميليمتري كه فيلمهاي كودكيام را با آن مرور مي كردم، حالا تصاويري را بر پرده نقش مي كند كه گاه ميترساندم، گاه ميبردم به خيال... درخيال مي مانم و واقعيت را مي فرستم در پس كوچههاي ذهن.
وباد ميوزد...
سال 1368 مي روم در انجمن سينماي جوانان زاهدان، خانهي فرهنگ. جايي در تقاطع خيابان مهران و مصطفي خميني كه حالا مدرسه شده
براي ثبت نام در رشتهي فيلمسازي، علي اصغر شهري كنار حوض مي نشيند و برايم حرف مي زند.
(مي رنجم!) چكيدهي كلامش اين است: پسر جان، پا در راهي كه من و پدر نهادهايم نگذار. درست را بخوان، سينما، نان نمي شود!
(نصيحتي كه هرگز به گوشم نرفت كه نرفت)
- سال 1369 مي روم در ساختمان جديد سينماي جوان و در چشمهايش زل ميزنم و ميگويم: مي خوام فيلم بسازم! مي خوام بيام سركلاستون... يك فرم مي گذارد جلويم و ميگويد: بايد امتحان ورودي بدي. به تو بيشتر سخت ميگيرم. اگر از 100 نمره 90 نگيري قبولت نمي كنم
- چند ماه بعد، در آپارتمانهاي سازماني صدا وسيما (بلوار فرودگاه) نخستين فيلم 8 ميليمتري ام را كليد ميزنم. در ميانهي كار ميشنوم كه مهندس مهدي نجار پيشه( مدرس سينما و فيلمساز) درگوش پدرم وعلي اصغر شهري زمزمه مي كند كه: اعتمادبه نفسش خوبه، ايده هاي جسورانهاي داره، كاش حرف گوش كن بود...( مهندس نجار پيشه هنوز به اين آرزويش نرسيده!)
- نخستين فيلم( آينهي من) كانديد بهترين كارگرداني در جشنواره منطقه اي سينماي جوان (بندرعباس) سال 1370 مي شود علي اصغر شهري نه تنها مرا به جشنواره نمي برد، بلكه بعدها به گوشم ميرسدكه جايزه در ابتدا متعلق به من بوده و با پيگيري سفت و سخت علي اصغر شهري، جايزه به فيلمساز جوان ديگري تعلق ميگيرد
- (مي رنجم!) اما امروز مي دانم كه چه درست بود و چه بهتر كه براي نخستين فيلمم جايزه نگرفتم
- باد مي ورزد و ده سال فيملسازي ام را و كشف سينما را مرور مي كنم
وقتي نخستين بار نوار باريك فيلم 8 ميليمتري را زير تيغ اسپلايسر قطع كرد و گفت: اين يعني آفرينش! تدوين بخشي بزرگي از سينماست آرين!
وقتي نخستين عكسم را آرام آرام در ظرف ظهور كاغذ، تكان داد و تصويري از كبوتري زخمي بر شيشهي شكستهي اتومبيل نمايان شد.
گفت: اين لحظه برايت تكرار نمي شود. اين يعني جاودانه كردن يك لحظه در قاب چهار گوش اين لحظه را به خاطر بسپارآرين!
وقتي در پاييز 1372 پلههاي سن را بالا مي رفتم تا جايزهي به ترين كارگرداني جشنواره سينماي جوان كشور رااز دستان خسرو سينايي، فخرالدين انوار و علي اصغر شهري بگيرم، همان جا، روي سن در گوشم گفت: اين يعني توقعات از تو 100 برابر شدً! حالا وقتش بود كه جايزه بگيري. بعد از 5 فيلم. مباركت باشد آرين!
باد مي وزد، صداي مرد كه اتاق را پركرده، با لهجهي سيستاني به گوش مي رسد :
من كه هر لحظه و هر دم به فكر تو هستم!
تويي غم من و من هميشه خمار تو هستم!
- حالاكه خرمن موهاي مرد به سپيدي نشسته، حالا كه قلب مهربانش از بي مهري فيلمسازان نسل جديد( شاگردان فراموشكارش) شكسته، حالاكه جادهي سرسبز پيموده اش را فرا پشت مينگرد، حالا كه انبوه ترانهها و فيلمها و عكسها و نوشتههايش گنجينه ي ارزشمندي است براي نسل تازه، حالا كه بيماري، جسم اش را آزرده و حالا كه خلوت گزيدهاست
- به جاست، هركدام از شاگردان ديروز و امروزش، حق استادياش را به جاي آوريم و به حرمت كسوت استاد، به پاس روزهاي تلخ و شيرين با او بودن، سكوت خود خواستهاش را به سلامي و كلامي مهرگون بشكنيم.
- و صداي مرد، همچنان به گوش ميرسد كه ميخواند:
به خدا كه عشق تو، اميد داده به قلب من!
نگير تو اين خواب شيرين را، از چشم من!
۲ نظر:
در يك مصاحبه اي كه از شما مي خواندم پرسيده بودند اگر ترسا هك بشود چكار مي كنيد؟
و شما گفته بوديد حالا كه اين را گفتيد ناخودآگاه واژه ي طلاق به ذهنم متبادر شد...و حالا...؟!!
نه مِن باب قدر شناسی ات و نه به جهت شاگردی صبورانه ات، که ریسه تواضعت در هم تنیده به بافته مهربانی، مردی ساخته که به سادگی نخواهد شکست.
"ریس باف از دوستان من است" سال های آینده این جمله را با افتخاری بیش از امروز برای دوستانم تکرار خواهم کرد.
ارسال یک نظر